سکوت

ساخت وبلاگ
گفتش درون من یه قلعس که اگه وارد اون بشی، دیگه راه گریزی نیست. راستش تا اینجا هنوز نمیدونم که تونستم وارد قلعه بشم یا نه. هنوز وسط این راهم یا همه چیو باید از اول شروع کنم؟وقتی وارد قلعه میشم، آیا کسی هست که از من استقبال کنه؟ یا اینکه اصلا کسی توی قلعه هست؟ این قلعه زندون احساسات من نشه؟ + نوشته شده در یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 14:23 توسط حمید  |  سکوت...ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 16:51

به نظرم تفاوت خیلی خوبه... نه خیلی بده... نمیدونم در واقع امروز هیچی نمیدونم. آنتوان توی شازده کوچولو میگفت: تنها با چشم دل می‌توان درست دید؛ چیزهای مهم با چشم سر قابل‌دیدن نیستند.این طبیعیه که یه نفر دیدگاهش متفاوت باشه چون اگه همه مثل هم بودن که تنوع معنی نداشت. حرف من برداشت متفاوت از تعامله.... بعضی تعامل را به عنوان کوتاه اومدن یا کنار اومدن میدونن و بعضی صحبت کردن با یک جریان مثبت... حتی بقیه برداشت دیگه ای دارن. مثلا دهخدا اونو داد و ستند معنی کرده و حتی ریشه این کلمه را هم معرفی نکرده.تازه بعضی تعامل را به کلمه سازنده میچسبونن و ابهامش را بیشتر میکنن... + نوشته شده در یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 14:51 توسط حمید  |  سکوت...ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 16:51

رفتم و رسیدم و دیدم تموم میشه

یک روز صبح به این نتیجه رسیدم

حال خوب داشتن با رسیدن به اهداف تامین نمیشه

اینکه همیشه بقیه میتونن برنامه هاتو به هم بریزن یک واقعیته

نسخه را میپیچن و قضاوت میکنن

این روزگار تا بوده همین بوده

+ نوشته شده در یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲ ساعت 8:47 توسط حمید  | 

سکوت...
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 16:51

همدلی خیلی خوب است نقطه سر خط.این همون جمله ایه که همیشه به ما گفته میشد.خصوصا زمانی که رفتم کلاس افزایش مهارتهای ارتباطی.استاد با کوله باری از تجربه و مدارک جور وا جور گلوشو صاف کردو گفت:"در راستای ماموریت یک تیم باید حرکت کنید. اینکه شما چه شرح وظایفی دارید مهمه اما در جریان پیشرفت کارها، بهترین فرد کسی است که به بقیه تیمها راهکارهای عملی بده یا توی بعضی از کارها به بقیه کمک کنه"این مورد به نظر من کاملا درسته. حداقل با اعتقادی که من دارم. اما شرایطی را در نظر بگیرید که همه میخوان خودشون و کارهاشون را به بقیه و البته به مدیر نشون بدن.یا اینکه شناخت کافی در مورد حس قلبی شما در زمینه این همدلی نداشته باشند. یا احساس کنند که شما میخوای خودتو به عنوان یک ابرقهرمان که از پس انجام همه کارها بر میای جا بزنی...خلاصه بر اساس یک سو تفاهم طبق تجارب قبلی...اینجاست که دیگه اون استاد و کوله بار تجربه و مدارک جور وا جور و گلوی گرفتش باید بگن که چه باید کرد.من نمیگم و اعتقادم ندارم اما دیدم که اونی که هیچ همدلی نداره، هیچ همکاری نمیکنه و هیچ کاری را وارد بروکراسی نمیکنه و همیشه از انبوه کار میناله در عین حال که راحت داره ایام را طی میکنه، دو تا ضرر بسیار بزرگ به تیم وارد میکنه:نخست اینکه عبارت "من کارام زیاده"، "خیلی سرم شلوغه"، "میتونی فردا بهم یادآوری کنی" یا رفتارهایی مثل دیر جواب دادن یا جواب ندادن تلفن، ارسال پیام "بعدا با شما تماس میگیرم" و از این دست کارا، به معنای اینه که شما داری شو میکنی که من سرم شلوغه..مورد دوم جدا جدا شدن و تکه تکه شدن تیمه. هرکسی به فکر خودش، جایگاهش و درآمدشه و عملا دیگه تیمی وجود نداره که بخواد ماموریتش را انجام بده...پس خواهرم حجابت ): + نوشته ش سکوت...ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 13:46

وقتی سی و هفت ساله میشی اونم توی شرایطی که خنده معنایی نداره؛دنیا سیاه و سفید میشه و رنگها پشت فرسنگها راه پنهون میشن.ذره ای از اون امید به ساختن زندگی هنوز در تو وجود داره اما اینکه میدونی یک ذره امید داری خودش داستانیه.کلا وقتی چیزی تموم میشه دیگه تموم شدهشاید فقط افسوس اینو بخوری که میتونستی ازش بهتر استفاده کنی و یا میتونستی اونو نگهداری.اما وقتی یه ذره از اونا داشته باشی و بدونی که تموم میشه ...حمیدرضا یک اسمه یک نفر بین نه میلیارد نفر جمعیت دنیا... اینکه الان سی و هفت ساله شده و چقدر امید داره و چقدر موفق بوده را شاید نشه اندازه گرفت.اما اون همیشه تلاششو کردشاید ترسید، نرفت جلو، خطر نکرد............ اما ثابت قدم بود.بهترین نبود ولی همیشه همونی بود که دیده میشد.و در ادامه داستان شاید همونی باشه که بود مهم اینه از کدوم زاویه بهش نگاه کنی!! + نوشته شده در یکشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۱ ساعت 18:36 توسط حمید  |  سکوت...ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 145 تاريخ : پنجشنبه 22 دی 1401 ساعت: 21:20

عشق شادی است ، عشق آزادی استعشق آغاز آدمیزادی استعشق آتش به سینه داشتن استدم همت بر او گماشتن استعشق شوری زخود فزاینده استزایش کهکشان زاینده استتپش نبض باغ در دانه استدر شب پیله، رقص پروانه است ...زندگی چیست ؟ عشق ورزیدنزندگی را به عشق بخشیدنزنده است آن که عشق می ورزددل و جانش به عشق می ارزد.. + نوشته شده در دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱ ساعت 19:55 توسط حمید  |  سکوت...ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 13 آذر 1401 ساعت: 23:54

چند روز پیش تنها برای یه کار شخصی رفتم تهران. اتوبوس به جای اینکه بره ترمینال آرژانتین رفت میدون آزادی و ترمینال غرب. من هر کاری کردم قبول نکرد که توی بلیط من نوشته آرژانتین...یه پیرمردی هم بود که شروع کرد با راننده دعوا کردن و منم که دیدم راه به جایی نمیبرم زنگ زدم اسنپ و گزارش دادم و اوپراتورشم طبق معمول گفت رسیدگی میکنیم که تا الان که چند روز گذشته خبری از هیچی نشد.گفتم همیشه باید به احساسم اعتماد کنم... اصلا حول نشدم اطرافمو نگاه کردم دیدم مردم با سرعت دارن از کنارم رد میشن... انگار یه نفر زده بود دنبالشون... هر کسی به یه طرفی داشت میرفت نه به حالت دویدن و نه به حالت راه رفتن... یه سرعتی که میشه گفت انگاری دیرشون نشده ولی اگه یه کم آرومتر برن حتما دیرشون میشه...خلاصه داستان ساعت پنج و نیم صبح نگاهم افتاد به برج آزادی... یه عظمت و شکوه بسیار خوبی داشت.. رفتم سمتش و بماند که راه رسیدن بهش اینه که از بین خیابونا و ماشینایی که دم صبح با چشای خواب آلود با سرعت دارن عبور میکنن باید رد بشی اما به هر صورتی بود خودمو رسوندم بهش..ساعت شش صبح بود... دقیق... انگار امروز من باید میومدم کنار برج آزادی... یه نگاهی کردم و یه عکس یادگاری گرفتم..به خودم افتخار کردم... به اینکه با این همه حجم سرد تونستم اون صبح خودمو خوشحال کنم.... وقتی حس خوبی پیدا کردم یه لیوان کاپوچینو خودمو مهمون کردم و اسنپ گرفتم.. دیدم با وجودی که مبلغ قابل توجهی بود کسی اون صبح پاییزی منو گردن نمیگیره ... اینجا بود که این احترام به خود جواب داد و مغزم گفت: پسرجون تو تازه از اسنپ رو دست خوردی دوباره میخوای از اسنپ استفاده کنی؟اینجا بود که یه نگاه کردم به اطرافمو اتوبوسای بی آرتی را دیدم و سوار شدم... رفتم میدون فردو سکوت...ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 96 تاريخ : يکشنبه 13 آذر 1401 ساعت: 23:54

بعضی وقتا میترسم که پشت سرم نگاه کنم. احساس میکنم که انقدر اشتباه کردم که وقتی به پشت سرم نگاه کنم یک کوه آتشفشان میبینم. همینطور که سالهای عمر ما میگذره و عدد سن بالاتر میره، تجربه بیشتر میشه اما گذشته پر میشه از خاطرات جور واجور...خاطرات پیرمردها و پیرزنها را میسازند، تجربه ها را میسازند. ما پر از اشتباهیم پر از خاطره و پر از تجربه. هر وقت که میام جمله ای بنویسم، هر وقت که میخوام خاطره ای بنویسم، همش توی ذهنم اونا بارها مزمزه میکنم. همیشه میگم شاید نگم اینو بهتره. نمیدونم شما هم اینطوری هستید یا نه؟ اما وقتی میخوایم به خاطراتمون مراجعه کنیم همیشه یاد اون خاطرات خنده دار میریم. یک جلد از کتاباشو برمیداریم و میاریم و چند تا ورق از اونا میخونیم. شاید زمانی میریم سراغ خاطرات که نیاز به یک مسکن برای آرامش داریم. نیاز نداریم بریم سراغ خاطرات بد و حسابی حالمون گرفته بشه.حالا من میخوام یه خاطره بگم، اونم از جنس بد.. اصلا عمدا میخوام این خاطره بدا برای خودم دوباره مرور کنم. تک تک لحظاتش را یادم بیاد و حسابی داغ بشم.یادم نمیاد....نمیتونم...خیلی خیلی سخته اما برای خیلی این خاطره دقیقا برعکسه و کلی بهش میخندن، اما برای من هییییییساختم دیواری از مهر و محبت من ز گندم زار چشمانشولی اون در نهایت ریخت آن را بر نگاه بی گناه مردمانش + نوشته شده در پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱ ساعت 20:18 توسط حمید  |  سکوت...ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 87 تاريخ : شنبه 26 شهريور 1401 ساعت: 0:56

آنجایی که روابط قطع میشودرشته ها پاره میشوندزندگی دچار تکرار میشودوقتی نگاه منفی میشودیاس پدیدار میشودبن بست ها بی شمار میشونددنیای عاشق پر از چراها میگرددبسیاری به این گونه زیسته اندرفتند و دوباره آمدنداین است چرخ گردونیکی عذاب عاشق میخواهد ومهربانی ها را فراموش میکندنم نم باران را فراموش میکندکاستی ها را بیاد می آوردرهایی را طلب میکنددنبال بی راهه ها میگردداحساس خستگی و پیری میکندمرام و معرفت را کهنه و بی ثمر میداندامامن نیز از این قاعده مستثنا نبودم و تنهانوع نگاهم به این موارد متفاوت استخرد همیشه پیروز استوصل قدرت میخواست که من نداشتمشعر قافیه میخواست که در توان شاعر نبودبیت مصرع میخواست و کلمات همراهم نبودندخویشتندار بودم و مردمدارتوان مقابله با کلمات یعنی ورود به دایره ایهامیک هزاران استعاره و صدها هزار برداشتتیر در کمان بود و اراده شلیک نبودوقتی کمان را روی زمین گذاشتمرسم پهلوانی را محترم شماردمای کاش میفهمیدی آنگاه که تیر رها گردیدراه بسیاری از مردمان دگرگون میشدزندگی ها میچرخیدندو من انتخاب کردممن مرد این همه کلمه نبودمنباید میخواندم و نباید مینوشتمدنیا برایم ساده تر از این حرف ها و کلمه ها بودمن به رسم پهلوانی گذشتم و تو نیز... + نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱ ساعت 14:46 توسط حمید  |  سکوت...ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 157 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 18:07

ثبت با سند برابر استاین جمله ای بود که میخواستی بشنویبین من و تو هزاران مایل فاصله بودتو نمایشنامه میخواستی و من تک تک لحظه ها راقسم به لحظه سکوت که من همه چیز را نگفتمداستان بسیار این نبود و تو تحمل شنیدن نداشتیمن گذشتم از با تو بودنبا آنکه فهمیدم همیشه در کنار من کسی را داشتیای کاش به رویت آورده بودم شاید آنوقت دلیلش را فهمیده بودی + نوشته شده در دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۱ ساعت 14:3 توسط حمید  |  سکوت...ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 165 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 18:07