چند روز پیش تنها برای یه کار شخصی رفتم تهران. اتوبوس به جای اینکه بره ترمینال آرژانتین رفت میدون آزادی و ترمینال غرب. من هر کاری کردم قبول نکرد که توی بلیط من نوشته آرژانتین...یه پیرمردی هم بود که شروع کرد با راننده دعوا کردن و منم که دیدم راه به جایی نمیبرم زنگ زدم اسنپ و گزارش دادم و اوپراتورشم طبق معمول گفت رسیدگی میکنیم که تا الان که چند روز گذشته خبری از هیچی نشد.گفتم همیشه باید به احساسم اعتماد کنم... اصلا حول نشدم اطرافمو نگاه کردم دیدم مردم با سرعت دارن از کنارم رد میشن... انگار یه نفر زده بود دنبالشون... هر کسی به یه طرفی داشت میرفت نه به حالت دویدن و نه به حالت راه رفتن... یه سرعتی که میشه گفت انگاری دیرشون نشده ولی اگه یه کم آرومتر برن حتما دیرشون میشه...خلاصه داستان ساعت پنج و نیم صبح نگاهم افتاد به برج آزادی... یه عظمت و شکوه بسیار خوبی داشت.. رفتم سمتش و بماند که راه رسیدن بهش اینه که از بین خیابونا و ماشینایی که دم صبح با چشای خواب آلود با سرعت دارن عبور میکنن باید رد بشی اما به هر صورتی بود خودمو رسوندم بهش..ساعت شش صبح بود... دقیق... انگار امروز من باید میومدم کنار برج آزادی... یه نگاهی کردم و یه عکس یادگاری گرفتم..به خودم افتخار کردم... به اینکه با این همه حجم سرد تونستم اون صبح خودمو خوشحال کنم....
وقتی حس خوبی پیدا کردم یه لیوان کاپوچینو خودمو مهمون کردم و اسنپ گرفتم.. دیدم با وجودی که مبلغ قابل توجهی بود کسی اون صبح پاییزی منو گردن نمیگیره ... اینجا بود که این
احترام به خود جواب داد و مغزم گفت: پسرجون تو تازه از اسنپ رو دست خوردی دوباره میخوای از اسنپ استفاده کنی؟اینجا بود که یه نگاه کردم به اطرافمو اتوبوسای بی آرتی را دیدم و سوار شدم... رفتم میدون فردو سکوت...
ادامه مطلبما را در سایت سکوت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : esfahanneta بازدید : 96 تاريخ : يکشنبه 13 آذر 1401 ساعت: 23:54